این روزها هوایم "اسلام" شده، "هَمَه چیز دارد" ، آفتابی ، نیمه ابری ، ابری، همراه با مه غلیط صبحگاهی، بارش های پراکنده ی شبانگاهی، کمی تا قسمتی از هر چیزی! نمی دانم "جبهه پایداری" به سمت من در حرکت است یا "طوفان آیرین" ؟ خلاصه "دنیای این روزای من ..." .
می دانی تصمیم گیری معنایش را از دست داده است، وقتی فقط یک راه برایم باقی گذاشته ای! یاد دموکراسی پدرم به خیر!
سخت است خیلی ... وقتی با خودت کلی کلنجار می روی ، با خوشحالی خودت را شکست می دهی ، می بخشی، برای اولین بار تفاوت دو دنیای به کلی متفاوت را درک می کنی، کلی برنامه می ریزی، با اشتیاق سراغ کتابی که همیشه در کتابخانه گذاشته بودی تا بعدن بخوانی، می روی تا مانند روزنامه دقیق بخوانی اش، ولی ... دیگر نه از کتاب خبری هست و نه از کتابخانه! ...حتا او که همیشه "با ما نشسته بود و چای می نوشید" هم انگار بی سرو صدا رفته است ... سخت است خیلی ...
... 1 : "امروز که محتاج توام جای تو خالیست فردا که میایی به سراغم نفسی نیست..."
... 2 : Vasat bi tabamo,bikhabamo,ba donya dar jangam vasat mimiramo , mimunamo , ta akharesh hastam .....
Wed, Apr 27,2011, 17:20
... 3 : Khaterate toro che khub che bad hak mikonam, tuye tanhaeiam faghat beto fekr mikonam,bato mimunam vase hamishe ...
Wed, Apr 27,2011, 18:12
... 4 : "دوسِت دارم ..."
نمیدونم براتون پیش اومده یا نه وقتی یه حسی رو با کلی ذوق کشف می کنی و با خودت فکر می کنی چرا این همه وقت به ذهنت نرسیده، و عجب حس جالبیه و ... اما وقتی برای بقیه تعریف می کنی، بدون اینکه براشون جالب باشه میگن : "آره دقیقن می فهمم! منم این حس رو مدت ها پیش داشتم! بعد اینطوری میشه و ... و دیگه جالب نیست"
اینجاست که حس می کنی دقیقن نفهمیدن حستو. نمیدونم مشکل از تبدیل حس به گفتاره یا اصولن انتقال حس های اینچنینی به دیگران خیلی مشکله و شایدم غیر ممکن، ... مخصوصن برای اونایی که هوش و درکشون بالاتره !
من این روزا یه حاله دیگه ای دارم ...
پ ن : ببخشید اگه دیر به روز کردم، میخواستم نسخه های قبلی خوب فروش کنند
آ ن : با تو حکایتی دگر این دل ما به سر کند شب سیاه غصه را بودن تو سحر کند
پیشترا که اعتقادات خفن مذهبیم پر رنگ بودن فکر می کردم حتما باید بهشتی باشه و ثوابی تا آدم کار صواب بکنه و اصولن خوب بودن و خوب کردن (اگه میثم[1] برداشت بد نکنه) بدون پاداش مفهومی نداره و آخر بحث با یه لحن حاکی از عصبانیت می گفتم "مگه دیوونه ام که خودمو از خیلی از گناهان و لذت ها محروم کنم بدون اینکه آخرتی و پاداشی باشه؟! اگه فقط این دنیا باشه که منم میرم مثل لاییک ها و غیر مسلمونا هر کاری دلم خواست می کنم و ..."[2]
ولی الان که شاید بیشتر از یک دهه از اون زمانا گذشته و نمونه های مختلف زیادی از آدم ها رو دیدم به این نتیجه رسیدم که آدما بدون مذهب هم میتونن خوب باشن و با مذهب هم بد. اون چیزی که انگیزه ی انتخاب بین خوب و بد میشه دیگه تو عصر اطلاعات ، پاداش و مجازات نیست ، نمی دونم اخلاقه (با وجود مرز غیر شفافش با بد اخلاقی) ، وجدانه ، انسانیته ، محبته، آرامشه یا هر چیز دیگه که اسمشو بذاری . هر چی هست یه انگیزه ی قویه!
اینم بگم که تعریف من از خوب بودن همون رعایت ادب ، انسانیت ، احترام و کمک به دیگران، محبت به دیگران، خود رو جای اونها گذاشتن توشرایط سخت، رفتار کردن با دیگران به صورتی که دوست داریم با خودمون رفتار کنن، لذت بردن از زندگی، در کنار نزدیکان و عزیزان بودن ، آرامش و انجام ندادن موارد مشخص غیر اخلاقی (مثل دروغ و حسد و کینه و دزدی و جنایت و ...)، شاد بودن و مواردی از این دست فارغ از اعتقاد به خدا و جهان پس از مرگه.
همیشه این جدال بین بدجنس بودن و شیطنت کردن و پاک بودن و خوب بودن در بشر وجود داشته و داره. و از خوب بودن مهمتر، حفظ و استمرار اونه که خیلی سخت به نظر می رسه. به نظرتون چه راههایی برای استمرار و تقویت این روحیه ی دوست داشتنی بشر وجود داره؟ خواننده های خاموشم لطفا نظر بدن اینجا یک رسانه ی دو طرفه است.
خنده نوشت : یه دوست خیلی قدیمی و خیلی بامزه برام تو قسمت "تماس با من" پیام فرستاده "می خواستم باهات تماس بگیرم" کلی خندیدم. :)))
آ ن : با این یکی دیگه بلاگم تکمیل می شد ... حیف!
[1] هر گونه ارتباط این بلاگ با شخص معلوم الحال صاحب بلاگ آواژه قوین تکذیب می شود.
[2] من واقعا بابت ادبیات اون موقعم شرمنده ام به روم نیارید.
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت،
سرها در گریبان است .
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را .
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند ،
که ره تاریک و لغزان است .
وگر دست محبت سوی کس یاری،
به اکراه آورد دست از بغل بیرون ،
که سرما سخت سوزان است .
نفس کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک .
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت .
نفس کاینست ، پس دیگر چه داری چشم ز چشم دوستان دور یا نردیک؟
مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین!
هوا بس ناجوانمردانه سردست ... آی ...
دمت گرم و سرت خوش باد !
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای !
منم من ، میهمان هر شبت ، لولیوَش مغموم .
منم من ، سنگ تیپا خورده رنجور .
منم ، دشنام پست آفرینش ، نغمه ناجور
نه از رومم، نه از زنگم ، همان بی رنگ بی رنگم .
بیا بگشای در ، بگشای، دلتنگم.
حریفا ! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد.
تگرگی نیست ، مرگی نیست .
صدائی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است .
من امشب آمدستم وام بگذارم.
حسابت را کنار جام بگذارم .
چه می گوئی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست .
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است .
و قندیل سپهر تنگ میدان . مرده یا زنده ،
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است .
حریفا! رو چراغ باده را بفروز شب با روز یکسان است .
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت.
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان ، نفسها ابر ،
دلها خسته و غمگین ،
درختان اسکلتهای بلور آجین ،
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه ،
غبار آلوده ، مهر و ماه ،
زمستان است ...
مهدی اخوان ثالث
پ ن ۱ : و سرانجام من هم امروز وبلاق زدم (این وبلاق واسه شما جوکه واسه ما خاطره است :دی)
پ ن ۲ : نگید کپیه توقع داشتید این وبلاگ با پستی غیر از این متولد بشه ؟؟!