این نکته را وقتی غنچه بودم فهمیدم :

تا لب به خنده وا نکنی گل نمی شوی

این نکته را وقتی غنچه بودم فهمیدم :

تا لب به خنده وا نکنی گل نمی شوی

قهوه ی تلخ

حکایت عشق من به تو
حکایت "قهوه" ایست،
که امروز به یاد تو ،
تلخِ تلخ
نوشیدم!
... که با هر جرعه
بسیار اندیشیدم ،
که این طعم را دوست دارم یا نه!
و آنقدر گیر کردم بین دوست داشتن و نداشتن،
که انتظار تمام شدنش را نداشتم!
و تمام که شد
فهمیدم ،
باز هم قهوه می خواهم!
حتی
تلخِ تلخ!
شبیه باز هم خواستن من به ماندن 
با تویِ تلخ !!!

ترک اعتیاد

اپیزود یک : 

تو مدتهاست مرا ترک کرده ای ، من هم باید ترک کنم اعتیادم را به تو ...

اپیزود 2 :

ابر محبتت را باد برده در شوره زاری دور می بارد و باغچه ی دل من از بی آبی به زودی خواهد پژمرد ...

ژان والژان مُرده

من خود،به تو پرِ پرواز دادم، اما... به همه گفتم درب قفسش باز بود و... پرید...

این روزها همه ی شخصیت ها، لب مرز اختلالند آنقدر که اعتماد و محبت دوباره ی اسقف هم، هیچ تحولی در ژان والژان های زمان ما ایجاد نمی کند ... برعکس با قدرت بیشتری فریبت می دهند ...

در این تیره شب‌ های غمگین ...

تا تو رفتی، همه گفتند: از دل برود هر آنکه از دیده برفت

و آن لحظه تا ناباوری، غصه به من خندید.

کاش می آمدی و می دیدی که در این کلبه خالی، هنوز شمع یاد تو می درخشد.


شیشه ی پنجره را باران شست 

از دل من اما ...

خنده ام می گیرد، چه تمنای محالی دارم.


این روزها

ساده می خواهم بگویم هنوز هم دوستت دارم

گاهی خدا را هم

یک جور دیگر می پرستم

گاهی این دل ناماندگار بی درمان را

آهنگ یک موسیقی غمگین

بدجور هوایی می کند:


با من (با من)
بیگانه‌ای (بیگانه‌ای)
خویشم خوان و خموش (خویشم خوان و خموش )
زهرش در خون من بادا هماره نوش ....


عشق یاری در دل دارم

می‌دهد هر دم آزارم
شکوه‌ها تا بر دل دارم

می‌گریزم از رسوایی
می‌ستیزم با تنهایی
جام نوشین بر لب دارم...


پ ن 1 :  در این تیره شب های غمگین از فریدون مشیری


پ ن 2 : Someone once said: “if you want something very very very badly, set it free free free, BECAUSE it was never yours to begin with"


پ ن 3 : خنک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش    بنمـــــــــــــاند هیچش الا هوس قمار دیگر

برای خورشیدی که نخواستم بتابد ...

اوایل مهر است، عکس بچه های هم سن و سالت را میبینم که به Kinder Garden می روند (1)... می دانی اگر بودی امروز به تو هم لباس می پوشاندم و با اشتیاق بی حدی تا دم در پیش دبستانی می رساندمت؟!

اعتراف می کنم که 6 سال پیش ترسیدم! هنوز مرد نشده بودم که نترسم! عملن به "خدایا به امید خودت نه به امید خلق روزگار" (2) اعتقاد نداشتم، بوستان را فقط می خواندم (3) ...

هر چه بود تصمیم به نیامدنت یا دیرتر آمدنت، در میان ده ها اشتباه استراتژیک من در این سی سال زندگی، بزرگترین بود. آن روزها مادرت هم جسارت این روزهایش را نداشت که با تصمیم من مقابله کند و درست مانند رفتارهای خودم در برابر تصمیم های پدرم، کناره گرفت و رفت ...

خورشید! تو جسارت طلوع کردن داشتی (4)، لعنت به من که نخواستم بتابی و این قانون روزگار است : "زندگی بدون تابش خورشید خواهد مرد ..."


پی نوشت ها :

(1) http://www.facebook.com/photo.php?fbid=229171100469736&set=a.218032174916962.72583.100001305426536&type=1&ref=nf


(2) جمله ی پدرم که هر شب موقع خواب در کودکی آرامش عجیبی به من می داد.


(3)  یکی طفل دندان برآورده بود              پدر سر به فکرت فرو برده بود

     که من نان وبرگ از کجا آرمش؟         مروت نباشد که بگذارمش

     چو بیچاره گفت این سخن نزدجفت    نگر تا زن اورا چه مردانه گفت

     مخور هول ابلیس تا جان دهد           هم آن کس که دندان دهد نان دهد

     تواناست آخر خداوند روز                   که روزی رساند،تو چندین مسوز

     نگارنده ی کودک اندر شکم               نویسنده ی عمر و روزی است هم


(4) سال اول دانشگاه که بودم یکی از بچه های متفکر سال بالایی که نظراتشو دوست داشتم از قول یه تئوریسین مذهبی اروپایی می گفت : "روح های زیادی هم هستند که به دنیا نمیان و فقط اون ارواحی که جسارت و قدرت ریسک بالایی دارند پیشنهاد خدا رو برای ورود به این دنیا و آزمایش قبول می کنند ..." برام جالب بود.