این نکته را وقتی غنچه بودم فهمیدم :

تا لب به خنده وا نکنی گل نمی شوی

این نکته را وقتی غنچه بودم فهمیدم :

تا لب به خنده وا نکنی گل نمی شوی

ژان والژان مُرده

من خود،به تو پرِ پرواز دادم، اما... به همه گفتم درب قفسش باز بود و... پرید...

این روزها همه ی شخصیت ها، لب مرز اختلالند آنقدر که اعتماد و محبت دوباره ی اسقف هم، هیچ تحولی در ژان والژان های زمان ما ایجاد نمی کند ... برعکس با قدرت بیشتری فریبت می دهند ...

در این تیره شب‌ های غمگین ...

تا تو رفتی، همه گفتند: از دل برود هر آنکه از دیده برفت

و آن لحظه تا ناباوری، غصه به من خندید.

کاش می آمدی و می دیدی که در این کلبه خالی، هنوز شمع یاد تو می درخشد.


شیشه ی پنجره را باران شست 

از دل من اما ...

خنده ام می گیرد، چه تمنای محالی دارم.


این روزها

ساده می خواهم بگویم هنوز هم دوستت دارم

گاهی خدا را هم

یک جور دیگر می پرستم

گاهی این دل ناماندگار بی درمان را

آهنگ یک موسیقی غمگین

بدجور هوایی می کند:


با من (با من)
بیگانه‌ای (بیگانه‌ای)
خویشم خوان و خموش (خویشم خوان و خموش )
زهرش در خون من بادا هماره نوش ....


عشق یاری در دل دارم

می‌دهد هر دم آزارم
شکوه‌ها تا بر دل دارم

می‌گریزم از رسوایی
می‌ستیزم با تنهایی
جام نوشین بر لب دارم...


پ ن 1 :  در این تیره شب های غمگین از فریدون مشیری


پ ن 2 : Someone once said: “if you want something very very very badly, set it free free free, BECAUSE it was never yours to begin with"


پ ن 3 : خنک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش    بنمـــــــــــــاند هیچش الا هوس قمار دیگر