این نکته را وقتی غنچه بودم فهمیدم :

تا لب به خنده وا نکنی گل نمی شوی

این نکته را وقتی غنچه بودم فهمیدم :

تا لب به خنده وا نکنی گل نمی شوی

برای خورشیدی که نخواستم بتابد ...

اوایل مهر است، عکس بچه های هم سن و سالت را میبینم که به Kinder Garden می روند (1)... می دانی اگر بودی امروز به تو هم لباس می پوشاندم و با اشتیاق بی حدی تا دم در پیش دبستانی می رساندمت؟!

اعتراف می کنم که 6 سال پیش ترسیدم! هنوز مرد نشده بودم که نترسم! عملن به "خدایا به امید خودت نه به امید خلق روزگار" (2) اعتقاد نداشتم، بوستان را فقط می خواندم (3) ...

هر چه بود تصمیم به نیامدنت یا دیرتر آمدنت، در میان ده ها اشتباه استراتژیک من در این سی سال زندگی، بزرگترین بود. آن روزها مادرت هم جسارت این روزهایش را نداشت که با تصمیم من مقابله کند و درست مانند رفتارهای خودم در برابر تصمیم های پدرم، کناره گرفت و رفت ...

خورشید! تو جسارت طلوع کردن داشتی (4)، لعنت به من که نخواستم بتابی و این قانون روزگار است : "زندگی بدون تابش خورشید خواهد مرد ..."


پی نوشت ها :

(1) http://www.facebook.com/photo.php?fbid=229171100469736&set=a.218032174916962.72583.100001305426536&type=1&ref=nf


(2) جمله ی پدرم که هر شب موقع خواب در کودکی آرامش عجیبی به من می داد.


(3)  یکی طفل دندان برآورده بود              پدر سر به فکرت فرو برده بود

     که من نان وبرگ از کجا آرمش؟         مروت نباشد که بگذارمش

     چو بیچاره گفت این سخن نزدجفت    نگر تا زن اورا چه مردانه گفت

     مخور هول ابلیس تا جان دهد           هم آن کس که دندان دهد نان دهد

     تواناست آخر خداوند روز                   که روزی رساند،تو چندین مسوز

     نگارنده ی کودک اندر شکم               نویسنده ی عمر و روزی است هم


(4) سال اول دانشگاه که بودم یکی از بچه های متفکر سال بالایی که نظراتشو دوست داشتم از قول یه تئوریسین مذهبی اروپایی می گفت : "روح های زیادی هم هستند که به دنیا نمیان و فقط اون ارواحی که جسارت و قدرت ریسک بالایی دارند پیشنهاد خدا رو برای ورود به این دنیا و آزمایش قبول می کنند ..." برام جالب بود.

قطره برای خودش دریاست ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.