این نکته را وقتی غنچه بودم فهمیدم :

تا لب به خنده وا نکنی گل نمی شوی

این نکته را وقتی غنچه بودم فهمیدم :

تا لب به خنده وا نکنی گل نمی شوی

آغاز و پایان ، با اخوان

خانه‌ام آتش گرفته‌ست، آتشی جانسوز.

هر طرف میسوزد این آتش،

پرده‌ها و فرش‌ها را، تارشان با پود.

من به هر سو میدوم گریان،

در لهیب آتش پر دود؛


و زمیان خنده‌هایم، تلخ،

و خروش گریه‌ام، ناشاد،

از درون خستهء سوزان،

می کنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد!


خانه‌ام آتش گرفته‌ست، آتشی بیرحم.

همچنان میسوزد این آتش،

نقش‌هائی را که من بستم بخون دل،

بر سر و چشم در و دیوار،

در شب رسوای بی ساحل.


وای بر من، سوزد و سوزد

غنچه‌هائی را که پروردم به دشواری.

در دهان گود گلدانها،

روزهای سخت بیماری.


از فراز بامهاشان، شاد،

دشمنانم موذیانه خنده‌های فتحشان بر لب،

بر من آتش بجان ناظر.

در پناه این مشبک شب.

من بهر سو میدوم، گریان از این بیداد.

می‌کنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد!


وای بر من، همچنان میسوزد این آتش

آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان؛

و آنچه دارد منظر و ایوان.

من بدستان پر از تاول

اینطرف را میکنم خاموش،

وز لهیب آن روم از هوش؛

زآن دگر سو شعله برخیزد، بگردش دود.

تا سحرگاهان، که میداند، که بود من شود نابود.

خفته‌اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر،

صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر؛

وای، آیا هیچ سر بر میکنند از خواب،

مهربان همسایگانم از پی امداد؟

سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد.

می‌کنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد!



آ ن : ... پر از عشق و عادت ... دلم تنگته ...

برادر هم دوست به

سال 69 بود،سال اسب یادمه، تو آخرین ساعات شب 12 بهمن اومدی و چقدر ذوق زده بودم که تو رو کنارم دارم، فردای اون شب معلم سوم ابتداییم ازم پرسید "خیلی خوسحال به نظر میرسی، چقدر دوستش داری؟" و من جواب دادم :"اونقدر که نمیخواستم امروز بیام مدرسه" و هر دو باهم خندیدیم ...


خیلی دوسِت داشتم و دارم و هیچ حس بدی مثل مقایسه یا حسادت رو هیچگاه نسبت بهت نداشتم، فقط نمیدونم چرا تو رو هم مثل بقیه ی نزدیکام ناخواسته خیلی آزار دادم، سال ها که می گذشت هر روز ازت دورتر می شدم، تو می رنجیدی، آزار میدیدی اما اونقدر دلت بزرگ بود که محبتت رو هیچگاه ازم دریغ نمی کردی و بازم دوستم داشتی ...


تا این که یک روز آدی باهام صحبت کرد، همین که گفت "اینطوری پیش بری به زودی از دستش میدی" باعث شد به خودم بیام، حرفاش همیشه منو به فکر می برد، بهم گفت که تو به اندازه ی کافی تنها هستی و من باید درکت کنم نه اینکه بیشتر تنهات بذارم ...


از اون به بعد سعی کردم روشمو عوض کنم دیگه به روشهات، دَرسِت، کارات گیر ندم و تو رو هر طور که باشی حمایت کنم، نمیدونم موفق شدم یا نه فقط خوشحالم که بهت نزدیک شدم و الان حس میکنم دیگه از من نمی ترسی و کنار خودم دارمت ...


 دوست مهربونم! منو ببخش به خاطر همه ی اشتباهاتم، درک نکردن هام، بدرفتاری هام و کوتاهی هام ...


تولدت مبارک داداشی!


پ ن : دوست داشتم این آهنگو وقتی میخوندی ولی امیدوارم دیگه هیچوقت حال و هوای این آهنگو نداشته باشی، تا من هستم، کنارتم بچه!