پیشترا که اعتقادات خفن مذهبیم پر رنگ بودن فکر می کردم حتما باید بهشتی باشه و ثوابی تا آدم کار صواب بکنه و اصولن خوب بودن و خوب کردن (اگه میثم[1] برداشت بد نکنه) بدون پاداش مفهومی نداره و آخر بحث با یه لحن حاکی از عصبانیت می گفتم "مگه دیوونه ام که خودمو از خیلی از گناهان و لذت ها محروم کنم بدون اینکه آخرتی و پاداشی باشه؟! اگه فقط این دنیا باشه که منم میرم مثل لاییک ها و غیر مسلمونا هر کاری دلم خواست می کنم و ..."[2]
ولی الان که شاید بیشتر از یک دهه از اون زمانا گذشته و نمونه های مختلف زیادی از آدم ها رو دیدم به این نتیجه رسیدم که آدما بدون مذهب هم میتونن خوب باشن و با مذهب هم بد. اون چیزی که انگیزه ی انتخاب بین خوب و بد میشه دیگه تو عصر اطلاعات ، پاداش و مجازات نیست ، نمی دونم اخلاقه (با وجود مرز غیر شفافش با بد اخلاقی) ، وجدانه ، انسانیته ، محبته، آرامشه یا هر چیز دیگه که اسمشو بذاری . هر چی هست یه انگیزه ی قویه!
اینم بگم که تعریف من از خوب بودن همون رعایت ادب ، انسانیت ، احترام و کمک به دیگران، محبت به دیگران، خود رو جای اونها گذاشتن توشرایط سخت، رفتار کردن با دیگران به صورتی که دوست داریم با خودمون رفتار کنن، لذت بردن از زندگی، در کنار نزدیکان و عزیزان بودن ، آرامش و انجام ندادن موارد مشخص غیر اخلاقی (مثل دروغ و حسد و کینه و دزدی و جنایت و ...)، شاد بودن و مواردی از این دست فارغ از اعتقاد به خدا و جهان پس از مرگه.
همیشه
این جدال بین بدجنس بودن و شیطنت کردن و پاک بودن و خوب بودن در بشر وجود داشته و
داره. و از خوب بودن مهمتر، حفظ و استمرار اونه که خیلی سخت به نظر می رسه. به
نظرتون چه راههایی برای استمرار و تقویت این روحیه ی دوست داشتنی بشر وجود داره؟
خواننده های خاموشم لطفا نظر بدن اینجا یک رسانه ی دو طرفه است.
خنده نوشت : یه دوست خیلی قدیمی و خیلی بامزه برام تو قسمت "تماس با من" پیام فرستاده "می خواستم باهات تماس بگیرم" کلی خندیدم. :)))
آ ن : با این یکی دیگه بلاگم تکمیل می شد ... حیف!
[1] هر گونه ارتباط این بلاگ با شخص معلوم الحال صاحب بلاگ آواژه قوین تکذیب می شود.
[2] من واقعا بابت ادبیات اون موقعم شرمنده ام به روم نیارید.
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت،
سرها در گریبان است .
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را .
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند ،
که ره تاریک و لغزان است .
وگر دست محبت سوی کس یاری،
به اکراه آورد دست از بغل بیرون ،
که سرما سخت سوزان است .
نفس کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک .
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت .
نفس کاینست ، پس دیگر چه داری چشم ز چشم دوستان دور یا نردیک؟
مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین!
هوا بس ناجوانمردانه سردست ... آی ...
دمت گرم و سرت خوش باد !
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای !
منم من ، میهمان هر شبت ، لولیوَش مغموم .
منم من ، سنگ تیپا خورده رنجور .
منم ، دشنام پست آفرینش ، نغمه ناجور
نه از رومم، نه از زنگم ، همان بی رنگ بی رنگم .
بیا بگشای در ، بگشای، دلتنگم.
حریفا ! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد.
تگرگی نیست ، مرگی نیست .
صدائی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است .
من امشب آمدستم وام بگذارم.
حسابت را کنار جام بگذارم .
چه می گوئی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست .
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است .
و قندیل سپهر تنگ میدان . مرده یا زنده ،
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است .
حریفا! رو چراغ باده را بفروز شب با روز یکسان است .
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت.
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان ، نفسها ابر ،
دلها خسته و غمگین ،
درختان اسکلتهای بلور آجین ،
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه ،
غبار آلوده ، مهر و ماه ،
زمستان است ...
مهدی اخوان ثالث
پ ن ۱ : و سرانجام من هم امروز وبلاق زدم (این وبلاق واسه شما جوکه واسه ما خاطره است :دی)
پ ن ۲ : نگید کپیه توقع داشتید این وبلاگ با پستی غیر از این متولد بشه ؟؟!