چقدر حس های زیبایی بود. باد خنک کولر تو گرمای ظهر، درهای باز اتاق یه خونه ی قدیمی با چشم انداز یه حیاط تازه شسته شده و یه باغچه پر از یاس و نارنج و گل محمدی! باورهای ساده ی بچگی : "اصل و نهال گل عرق لطف مصطفاست ..." (1)
جمعه بعد از ظهر، کارتون های دوست داشتنی و بعدش یه فیلم سینمایی که فقط هفته ای یکبار می شد دید... چند تا خونواده دور هم، شلوغ و پر سرو صدا، بگو و بخند ها ، بوی مست کننده ی قرمه سبزی و کتلت که قبل از رسیدن، از بیرون خونه ی مادر بزرگ هم میشد فهمید. سفره ی غذای ساده که تو حیاط خونه روی تخت بزرگ پهن می شد، ماست و خیار، سالاد شیرازی و نوشابه ی شیشه ای ... و وای بعدش یه خواب دلچسب ...
امروز خیلی سعی کردم یکی از همون روزارو بازسازی کنم. حس خوبی بود، دیگه سفره ها یکبار مصرف شدند و نوشابه ها پلاستیکی ولی بازم خیلی چیزا شبیه شد جز یه حس عجیب آرامش بخش، مثل امید یا دلگرمی به زندگی، که اون روزا پشت فکر و ذهن و روح و روان هممون محکم وایساده بود، هر چی تلاش کردم ازش خبری نشد! نه تو وجود خودم نه بقیه!
(1) شعر از مولانا است :
امــروز روز شــادی و امسال سال گل نیکو ست حال ما که نکو باد حال گل
گــیریـم دامــن گل و همراه گل شویم رقصان همی رویم به اصل و نهال گل
اصل و نهال گل عرق لطف مصطفاست زان صــــــدر، بــدر گردد آنجا هلال گل
از همه ی اون روزا فقط همین خاطرهاش مونده که آدم و حسابی می سوزونه. دلم واسه یه بغل خوشی تنگه ...دلم برای خندهامون تنگه که بی دغدغه میریخت کف حیاط و همه جا روپر می کرد......خوبه که بازم سعی کردی که زندشون کنی...خیلی خوبه.....
امیدوارم یه روز دوباره یه بغل خوشی، بگو حتا یک روز مث اون روزا بازم بیاد ... خنده ، بازی و خوردن لواشکا
چطوری اخوی؟
آقا راستی قصه های ظهر جمعه را یادت رفت.
قربونت برم رفیق! قصه رادیو منظورته؟
آآآخ...چه حس خوبی داد...ممنون...
زندگی ما،بچه های اون وقتا خیلی شبیه هم بود...برعکس حالا که زندگی بچه ها خیلی متفاوتن...
آره خب هر چی میگذره اختلاف طبقاتی بیشتر میشه
بقول شاعر عزیز:
نوو،وو،وو،وو،وستالژیای الکی...
همیشه خاطرات گذشته با تمام سختی ها و حتی تلخی هاشون، شیرین هستند...
ولی واقعاً کودکی ما با اون امکانات دهه شصتی جای حسرت داره، لیکن چه حاصل که برنمی گرده...
گاهی فکر میکنم می ارزه بقیه عمر رو بدیم، یک روز از اون روزارو دوباره تجربه کنیم...
امکانات نمیدونستیم یعنی چی اونموقع