این نکته را وقتی غنچه بودم فهمیدم :

تا لب به خنده وا نکنی گل نمی شوی

این نکته را وقتی غنچه بودم فهمیدم :

تا لب به خنده وا نکنی گل نمی شوی

یاد روزهایی که شعر می خواندیم و ... شاملو

آنکه می گوید دوستت دارم
خنیاگر غمگینی است

که آوازش را از دست داده است


ای کاش عشق را

زبان سخن بود



هزار کاکلی شاد در چشمان توست

هزار قناری خاموش

در گلوی من



عشق را

ای کاش زبان سخن بود



آن که می گوید دوستت دارم

دل اندوهگین شبی ست

که مهتابش را می جوید


ای کاش عشق را

زبان سخن بود



هزار آفتاب خندان در خرام توست

هزار ستاره ی گریان

در تمنای من



عشق را

ای کاش زبان سخن بود...

به وفاتم گذری کن ...

مرجانِ لبِ لعلِ تو، مر جانِ مرا قوت
یاقوت نَهَم نامِ لبِ لعلِ تو یا قوت؟


قربان وفاتم به وفاتم گذری کن

تا بوت مگر بشنوم از رخنه تابوت

خانه ی دوست

من دلم می خواهد
خانه‌ای داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش
دوست‌هایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو...؛

هر کسی می‌خواهد
وارد خانه پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند

شرط وارد گشتن
شست و شوی دل‌هاست
شرط آن داشتن
یک دل بی رنگ و ریاست...

بر درش برگ گلی می‌کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
می‌نویسم ای یار
"خانه‌ی ما اینجاست" !

تا که سهراب نپرسد دیگر
" خانه دوست کجاست" !؟

" فریدون مشیری"

آغاز و پایان ، با اخوان

خانه‌ام آتش گرفته‌ست، آتشی جانسوز.

هر طرف میسوزد این آتش،

پرده‌ها و فرش‌ها را، تارشان با پود.

من به هر سو میدوم گریان،

در لهیب آتش پر دود؛


و زمیان خنده‌هایم، تلخ،

و خروش گریه‌ام، ناشاد،

از درون خستهء سوزان،

می کنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد!


خانه‌ام آتش گرفته‌ست، آتشی بیرحم.

همچنان میسوزد این آتش،

نقش‌هائی را که من بستم بخون دل،

بر سر و چشم در و دیوار،

در شب رسوای بی ساحل.


وای بر من، سوزد و سوزد

غنچه‌هائی را که پروردم به دشواری.

در دهان گود گلدانها،

روزهای سخت بیماری.


از فراز بامهاشان، شاد،

دشمنانم موذیانه خنده‌های فتحشان بر لب،

بر من آتش بجان ناظر.

در پناه این مشبک شب.

من بهر سو میدوم، گریان از این بیداد.

می‌کنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد!


وای بر من، همچنان میسوزد این آتش

آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان؛

و آنچه دارد منظر و ایوان.

من بدستان پر از تاول

اینطرف را میکنم خاموش،

وز لهیب آن روم از هوش؛

زآن دگر سو شعله برخیزد، بگردش دود.

تا سحرگاهان، که میداند، که بود من شود نابود.

خفته‌اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر،

صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر؛

وای، آیا هیچ سر بر میکنند از خواب،

مهربان همسایگانم از پی امداد؟

سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد.

می‌کنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد!



آ ن : ... پر از عشق و عادت ... دلم تنگته ...

عشقی که 9 ساله شد

باز اومدم اینجا حرفای دلمو بنویسم ، کلیک کردم تو عنوان یادداشت، عنوان این پستو خودت نوشته بودی ، تو همین کامپیوتر، یک سال و نیم پیش ... خیلی دلتنگم ... دلتنگ اون روزا ... نمی دونم چی شد، هنوزم باورم نمیشه... کلن نمی دونم! حتا نمی  دونم این چیه که نمیذاره ازت متنفر بشم، آروم بشم، رهات کنم و برم ... 


آ ن 1 : یه فاصله‎ی زمانی هست بینِ رفتن به تخت‏خواب تا خوابیدن، 

همینطور بینِ بیدار شدن از خواب تا بلند شدن از تخت؛
چه خوابِ شب باشه، چه خوابِ عصر،
بیشترین لحظه‏هایی که دلم می‏خوادت و نبودنت آزارم می‏ده توو همین فاصله‏های لعنتیه...

آ ن 2 : همون روزا که پست بالا رو نوشتی برام، ازت خواسته بودم تو این شهر سرد، تنهام نذاری ... هنوز گرمی نوازش دستاتو پشت سرم حس می کنم وقتی تو ماشین از جلوی خونه ی تازه خالی شده ی بابا اینا رد می شدیم ... این روزا چقدر آهنگ تقدیرو گوش میدم، حس می کنم تک تک عباراتش با حال این روزای من و تو می خونه ...