این نکته را وقتی غنچه بودم فهمیدم :

تا لب به خنده وا نکنی گل نمی شوی

این نکته را وقتی غنچه بودم فهمیدم :

تا لب به خنده وا نکنی گل نمی شوی

پیامک

دارم با مشتریم دعوا می کنم سر کار، مثل همیشه یه کم که زیاده روی می کنم، میگم : "منو ببخشید، من امروز یه ضرر مالی بزرگ کردم، اعصابم به هم ریخته!" با خونسردی جوابمو میده : "کاش همه چیز با پول حل می شد! یه اتفاق بد خونوادگی افتاده برام و ..." یه کم به فکر میرم و آروم میشم! میگم خدایا شکرت ! بی خیال پول! و براش دعا می کنم.

بعد یه پیامک براش میاد و از ته دل شاد میشه و میگه : مشکل تا حد زیادی حل شد! و من فکر میکنم که چقد پیامک ها جا افتادن تو زندگی امروزی و چقد خوبه که میشه پیامک داد خیلی چیزارو.

عصر همون روز برای پاکسازی موبایلم پیامک های قدیمیمو چک می کنم. من و این همه خوشبختی؟ از خیلی از دوستان و اقوام چقدر ابراز محبت های قشنگ دارم! که بعدن حسشون عوض شد و چهره واقعی خیلیاشونو شناختم!

یکی نیست بگه آخه بی معرفتا! ایرادی نداره که حستون عوض بشه یا اصلن حس اون موقعتونو انکار کنید الان!! ولی پیامک با همه ی خوبیاش یه بدی داره که موندگاره و من تکلیف این دل بی صاحبمو نمی دونم وقتی دوباره پس از مدت ها میخونمشون ...


پ ن 1 :از بچگی سر کلاس درس هم با درس های جدید دیر ارتباط برقرار می کردم، خیلی راحت تغییرات تو ذهنم جا نمی افته! تازه فهمیدم این ایراده منه وگرنه همه ی آدما دم دمی مزاج و دچار تغییرات مداومند و نمیشه احساساتشون رو ثابت فرض کرد!!!


پ ن 2 : بی خیال برنامه ریزی برای آینده و گرفتن دکترا و ... شدم، اوضاع بچه ها تو غربت و وضعیت اعضای هیات علمی دانشگاه رو دارم میبینم که چقد سختی می کشن این روزا ! میخوام کارایی کنم که از ته دل دوس دارم ، دارم میرم کلاس بعد از مدت ها بالاخره رفتم! سی لا سول فا می ر دو ...

خواب زمستانی

با شروع زمستان ، اینجا به یه خواب زمستانی فرو میره ، من که همین طوریشم دیر به دیر آپ می کردم، وای به حال از این به بعدش  ... 

البته می نویسم هنوز، خیلی بیشتر از پیش، جایی همین گوشه کنارا ... 

امیدورام زمستون همتون پر از شادی باشه و سلامتی 

ژان والژان مُرده

من خود،به تو پرِ پرواز دادم، اما... به همه گفتم درب قفسش باز بود و... پرید...

این روزها همه ی شخصیت ها، لب مرز اختلالند آنقدر که اعتماد و محبت دوباره ی اسقف هم، هیچ تحولی در ژان والژان های زمان ما ایجاد نمی کند ... برعکس با قدرت بیشتری فریبت می دهند ...

تصلیم

این روزها هوایم "اسلام" شده، "هَمَه چیز دارد" ، آفتابی ، نیمه ابری ، ابری، همراه با مه غلیط صبحگاهی، بارش های پراکنده ی شبانگاهی، کمی تا قسمتی از هر چیزی! نمی دانم "جبهه پایداری" به سمت من در حرکت است یا "طوفان آیرین" ؟ خلاصه "دنیای این روزای من ..." .


می دانی تصمیم گیری معنایش را از دست داده است، وقتی فقط یک راه برایم باقی گذاشته ای! یاد دموکراسی پدرم به خیر! 


سخت است خیلی ... وقتی با خودت کلی کلنجار می روی ، با خوشحالی خودت را شکست می دهی ، می بخشی، برای اولین بار تفاوت دو دنیای به کلی متفاوت را درک می کنی، کلی برنامه می ریزی، با اشتیاق سراغ کتابی که همیشه در کتابخانه گذاشته بودی تا بعدن بخوانی، می روی تا مانند روزنامه دقیق بخوانی اش، ولی ... دیگر نه از کتاب خبری هست و نه از کتابخانه! ...حتا او که همیشه "با ما نشسته بود و چای می نوشید" هم انگار بی سرو صدا رفته است ... سخت است خیلی ...


... 1 : "امروز که محتاج توام جای تو خالیست فردا که میایی به سراغم نفسی نیست..."

... 2 : Vasat bi tabamo,bikhabamo,ba donya dar jangam vasat mimiramo , mimunamo , ta akharesh hastam ..... 

Wed, Apr 27,2011, 17:20

... 3 : Khaterate toro che khub che bad hak mikonam, tuye tanhaeiam faghat beto fekr mikonam,bato mimunam vase hamishe ...

Wed, Apr 27,2011, 18:12

... 4 : "دوسِت دارم ..."

حس های نگفتنی

نمیدونم براتون پیش اومده یا نه وقتی یه حسی رو با کلی ذوق کشف می کنی و با خودت فکر می کنی چرا این همه وقت به ذهنت نرسیده، و عجب حس جالبیه و ... اما وقتی برای بقیه تعریف می کنی، بدون اینکه براشون جالب باشه میگن : "آره دقیقن می فهمم! منم این حس رو مدت ها پیش داشتم! بعد اینطوری میشه و ... و دیگه جالب نیست"
اینجاست که حس می کنی دقیقن نفهمیدن حستو. نمیدونم مشکل از تبدیل حس به گفتاره یا اصولن انتقال حس های اینچنینی به دیگران خیلی مشکله و شایدم غیر ممکن، ... مخصوصن برای اونایی که هوش و درکشون بالاتره !
من این روزا یه حاله دیگه ای دارم ...
 

پ ن : ببخشید اگه دیر به روز کردم، میخواستم نسخه های قبلی خوب فروش کنند
 

آ ن : با تو حکایتی دگر این دل ما به سر کند   شب سیاه غصه را بودن تو سحر کند