این نکته را وقتی غنچه بودم فهمیدم :

تا لب به خنده وا نکنی گل نمی شوی

این نکته را وقتی غنچه بودم فهمیدم :

تا لب به خنده وا نکنی گل نمی شوی

خانه ی دوست

من دلم می خواهد
خانه‌ای داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش
دوست‌هایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو...؛

هر کسی می‌خواهد
وارد خانه پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند

شرط وارد گشتن
شست و شوی دل‌هاست
شرط آن داشتن
یک دل بی رنگ و ریاست...

بر درش برگ گلی می‌کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
می‌نویسم ای یار
"خانه‌ی ما اینجاست" !

تا که سهراب نپرسد دیگر
" خانه دوست کجاست" !؟

" فریدون مشیری"

من و بزرگواری ؟!

بدجور زندگی بی رحم شده، بعد از کلی سعی کردن که از آدما ناراحت نشم و رفتار درست خودمو داشته باشم و نمی دونم اخلاقی، ... عرفانی ، ... ، بزرگوارانه برخورد کنم، ولی هر چی زمان میگذره به این نتیجه می رسم که فلسفه وجودی "خوبی که از حد بگذرد، نادان خیال بد کند" هم بالاخره فلسفه ای بوده برا خودش 

تو این چند وقت از چند نفر از دوستا و اقوام نزدیکم چیزایی دیدم که منو به این نتیجه رسونده که برای فهموندن و یادآوری بعضی چیزا به بعضی آدمای خاص، باید مثل خودشون رفتار کرد، رفتار بزرگوارانه رو نه تنها نمی فهمن و به قول مامانم "به منظور ندارن"  بلکه براشون توقع هم ایجاد میکنه، دارم یاد میگیرم که با هرکسی باید به مقتضای شخصیتش  برخورد کرد و البته در تئوریهای رفتاری و مدیریتی هم "تئوری اقتضایی" به همین میگن که بیشترین طرفدار رو هم داره، افراط حتی درخوبی هم خوب نیست 

نوستالژی دور همی

چقدر حس های زیبایی بود. باد خنک کولر تو گرمای ظهر، درهای باز اتاق یه خونه ی قدیمی با چشم انداز یه حیاط تازه شسته شده و یه باغچه پر از یاس و نارنج و گل محمدی! باورهای ساده ی بچگی : "اصل و نهال گل عرق لطف مصطفاست ..." (1)

جمعه بعد از ظهر، کارتون های دوست داشتنی و بعدش یه فیلم سینمایی که فقط هفته ای یکبار می شد دید... چند تا خونواده دور هم، شلوغ و پر سرو صدا، بگو و بخند ها ، بوی مست کننده ی قرمه سبزی و کتلت که قبل از رسیدن، از بیرون خونه ی مادر بزرگ هم میشد فهمید. سفره ی غذای ساده که تو حیاط خونه روی تخت بزرگ پهن می شد، ماست و خیار، سالاد شیرازی و نوشابه ی شیشه ای ... و وای بعدش یه خواب دلچسب ...

امروز خیلی سعی کردم یکی از همون روزارو بازسازی کنم. حس خوبی بود، دیگه سفره ها یکبار مصرف شدند و نوشابه ها پلاستیکی ولی بازم خیلی چیزا شبیه شد جز یه حس عجیب آرامش بخش، مثل امید یا دلگرمی به زندگی، که اون روزا پشت فکر و ذهن و روح و روان هممون محکم وایساده بود،  هر چی تلاش کردم ازش خبری نشد! نه تو وجود خودم نه بقیه!


(1) شعر از مولانا است :

امــروز روز شــادی و امسال سال گل                 نیکو ست حال ما که نکو  باد حال گل

گــیریـم دامــن گل و همراه گل شویم                 رقصان همی رویم به اصل و  نهال گل

اصل و نهال گل عرق لطف مصطفاست               زان صــــــدر، بــدر گردد آنجا هلال گل