این نکته را وقتی غنچه بودم فهمیدم :

تا لب به خنده وا نکنی گل نمی شوی

این نکته را وقتی غنچه بودم فهمیدم :

تا لب به خنده وا نکنی گل نمی شوی

برادر هم دوست به

سال 69 بود،سال اسب یادمه، تو آخرین ساعات شب 12 بهمن اومدی و چقدر ذوق زده بودم که تو رو کنارم دارم، فردای اون شب معلم سوم ابتداییم ازم پرسید "خیلی خوسحال به نظر میرسی، چقدر دوستش داری؟" و من جواب دادم :"اونقدر که نمیخواستم امروز بیام مدرسه" و هر دو باهم خندیدیم ...


خیلی دوسِت داشتم و دارم و هیچ حس بدی مثل مقایسه یا حسادت رو هیچگاه نسبت بهت نداشتم، فقط نمیدونم چرا تو رو هم مثل بقیه ی نزدیکام ناخواسته خیلی آزار دادم، سال ها که می گذشت هر روز ازت دورتر می شدم، تو می رنجیدی، آزار میدیدی اما اونقدر دلت بزرگ بود که محبتت رو هیچگاه ازم دریغ نمی کردی و بازم دوستم داشتی ...


تا این که یک روز آدی باهام صحبت کرد، همین که گفت "اینطوری پیش بری به زودی از دستش میدی" باعث شد به خودم بیام، حرفاش همیشه منو به فکر می برد، بهم گفت که تو به اندازه ی کافی تنها هستی و من باید درکت کنم نه اینکه بیشتر تنهات بذارم ...


از اون به بعد سعی کردم روشمو عوض کنم دیگه به روشهات، دَرسِت، کارات گیر ندم و تو رو هر طور که باشی حمایت کنم، نمیدونم موفق شدم یا نه فقط خوشحالم که بهت نزدیک شدم و الان حس میکنم دیگه از من نمی ترسی و کنار خودم دارمت ...


 دوست مهربونم! منو ببخش به خاطر همه ی اشتباهاتم، درک نکردن هام، بدرفتاری هام و کوتاهی هام ...


تولدت مبارک داداشی!


پ ن : دوست داشتم این آهنگو وقتی میخوندی ولی امیدوارم دیگه هیچوقت حال و هوای این آهنگو نداشته باشی، تا من هستم، کنارتم بچه! 

خواب زمستانی

با شروع زمستان ، اینجا به یه خواب زمستانی فرو میره ، من که همین طوریشم دیر به دیر آپ می کردم، وای به حال از این به بعدش  ... 

البته می نویسم هنوز، خیلی بیشتر از پیش، جایی همین گوشه کنارا ... 

امیدورام زمستون همتون پر از شادی باشه و سلامتی 

عشقی که 9 ساله شد

باز اومدم اینجا حرفای دلمو بنویسم ، کلیک کردم تو عنوان یادداشت، عنوان این پستو خودت نوشته بودی ، تو همین کامپیوتر، یک سال و نیم پیش ... خیلی دلتنگم ... دلتنگ اون روزا ... نمی دونم چی شد، هنوزم باورم نمیشه... کلن نمی دونم! حتا نمی  دونم این چیه که نمیذاره ازت متنفر بشم، آروم بشم، رهات کنم و برم ... 


آ ن 1 : یه فاصله‎ی زمانی هست بینِ رفتن به تخت‏خواب تا خوابیدن، 

همینطور بینِ بیدار شدن از خواب تا بلند شدن از تخت؛
چه خوابِ شب باشه، چه خوابِ عصر،
بیشترین لحظه‏هایی که دلم می‏خوادت و نبودنت آزارم می‏ده توو همین فاصله‏های لعنتیه...

آ ن 2 : همون روزا که پست بالا رو نوشتی برام، ازت خواسته بودم تو این شهر سرد، تنهام نذاری ... هنوز گرمی نوازش دستاتو پشت سرم حس می کنم وقتی تو ماشین از جلوی خونه ی تازه خالی شده ی بابا اینا رد می شدیم ... این روزا چقدر آهنگ تقدیرو گوش میدم، حس می کنم تک تک عباراتش با حال این روزای من و تو می خونه ... 

پیروز شد انقلاب ...

عربی : ثلث قرن محدودیت ، تفکیک جنسیت ، ...

پارسی : نسلهای سوخته ، همه فریبکار و دروغگو و ... شیرجه زنان در یک وجب آب اگر گیر آید ...

خیانت اپیدمی نسل ماست، هر چه هم زندگی در ممالک آزاد را اینجا در ذهنت به یاد بیاوری یا فرض کنی، فقط فرض کرده ای ، زندگی در فضای این مملکت باز هم بیمارت می کند ...

من، بلعم، یک مسافر ...

می خواهم بازگردی، 

می خواهم بازگردم، 

می خواهم زمان به عقب بازگردد، به آن روزهای خوب ... 


اما نه، 

می خواهم من و تو و زمان به جلو بازگردیم، 

به این روزهای عالی ...


من که ترک کرده ام 

اعتیادم را به تو،

پس چرا

در تمام عاشقانه هایم 

هنوز هم هستی ؟ 


تو رفتی و هیچ آمدنی 

تنهاییم را درمان نکرد


پ ن : ماشین شیشه دودی چقدر از کافی نت بهتره برای شکستن بغض ...