حکایت "قهوه" ایست،
که امروز به یاد تو ،
تلخِ تلخ
نوشیدم!
... که با هر جرعه
بسیار اندیشیدم ،
که این طعم را دوست دارم یا نه!
و آنقدر گیر کردم بین دوست داشتن و نداشتن،
که انتظار تمام شدنش را نداشتم!
و تمام که شد
فهمیدم ،
باز هم قهوه می خواهم!
حتی
تلخِ تلخ!
شبیه باز هم خواستن من به ماندن
با تویِ تلخ !!!
چه تشبیهی!!! رفتن ولی پای در بند بودن... با توی تلخ... و باز ماندن و ماندن با تعبیر عشق... زیباست.
و عشق، تنها عشق ....
همیشه یک میز بود و دو صندلی..... و دو فنجان که یکی گرم نوشیده می شد و دیگری سرد روی میز می ماند.....داستان تکرار این جمله است "عزیزم این سرد شده می شه یکی دیگه برام بیاری"................................
خواهش جنبه میخواد ، این دفعه دستوری میگم : "عزیزم این سرد شده، زود باش یکی دیگه برام بیار "
قهوه ام را با نمک می خوردم حتی...
درست نمی دانم از چه زمانی این قهوه را دوست می دارم؟ قهوه ای که زود تمام شد، و فال قهوه را خود اینگونه برایم خواند:
ای دیر بدست آمده بس زود برفتی...
و هنوز نمی دانم قهوه زود تمام شد، یا من؟!!
شاید هر دو با هم ...
ای پررووووو.... حالا که این طور شد خودت بریز...یکی ام واسه من بریز
تا بوده که ما میریختیم میاوردیم اتاق تحویل میدادیم