من خود،به تو پرِ پرواز دادم، اما... به همه گفتم درب قفسش باز بود و... پرید...
این روزها همه ی شخصیت ها، لب مرز اختلالند آنقدر که اعتماد و محبت دوباره ی اسقف هم، هیچ تحولی در ژان والژان های زمان ما ایجاد نمی کند ... برعکس با قدرت بیشتری فریبت می دهند ...
ای کاش عمر ژان والژان بیشتر از اسقف بود، که محبت و اعتماد اسقف به حرف بود و ژان والژان خبط کرده زیر چرخ کالسکه زجر تمام تاریخ بی اعتمادی را به عشق تاب می آورد. خاطره کلانتر جان بود، مثل زندان ژان والژان بود، حبس ابد چه تفاوتی با مرگ دارد؟!
شاید اسقف سالها به حرف کار کرده بود ولی در عمل به ژان والژان اعتماد کرد و با اینکه از اول میدانست او امتحانش را خوب پس نداده، دوباره به او فرصت داد ...
اسقفها یه جور نیروی پنهونن گاهی زیرک می شن و نقش یه توجیه گرِ خوب و بازی می کنن. گاهی هم می شن یه پیامبر درونی . به هر حال مهم اینه که ژان والژان بالاخره به آرزوی مورد اعتماد واقع شدن رسید حتی اگه بمیره و یا فریب بده. فریب بخشی از زندگی همه ی ما آدماس رفیق اگه قرار باشه همه خوب و درست و صادق باشیم باور کن چیز یکنواختی می شه این دنیای سگی.
پس خوشحالم برای ژان والژان که بالاخره مورد اعتماد واقع شد بقیش مهم نیس دیگه
گفت هشباری بیار اینجا کسی هشیار نیست...
اسقف کی امتحان پس داد؟! اعتماد کردن راحت تر از امتحان پس دادن زیر چرخ کالسکه است و مرز بین خبط و فریب کمتر از عاج چرخ کالسکه.
ژان والژان را همه ما دوست داشتیم، زیرا می دانستیم قلب عاشق او اهل فریب نیست. نه، ژان والژان اهل فریب نبود. فریبکاران را هیچ کس دوست ندارد. حتی اسقف...
راستی چه کسی اسقف را دوست می داشت؟!
یه جایی بالاخره باید هوشیار بشیم و تمومش کنیم گندایی رو که خودمون با دست خودمون به زندگیمون میزنیم و بعد میگیم خبط کردیم، خودمون با اراده ی خودمون! چه اسقف باشیم چه ژان والژان دیگه بسه ...
جو الان بلاگت و دوست ندارم
...خیلی وقته مثل اولا نیس .... حیفه که نوشته هامون رنگ خوبی نگیره. بنویس اما ازون نوشته ها که اگه آدمای خسته ای مثل من اومدن هر روز و شروع کردن به خوندن حداقل لبخند بیاد روی لباشون. البته این جا وب خودته صاحب اختیارشی رفیق......
سعی میکنم حالم بهتر بشه تا بهتر بنویسم، چون نمیخوام بلاگم حسایی رو منتقل کنه که ندارم مثل اون دوست عزیزمون خود واقعیم با خود بلاگیم خیلی فرق کنه
مرد نیست اون دوست عزیزمون