این نکته را وقتی غنچه بودم فهمیدم :

تا لب به خنده وا نکنی گل نمی شوی

این نکته را وقتی غنچه بودم فهمیدم :

تا لب به خنده وا نکنی گل نمی شوی

در این تیره شب‌ های غمگین ...

تا تو رفتی، همه گفتند: از دل برود هر آنکه از دیده برفت

و آن لحظه تا ناباوری، غصه به من خندید.

کاش می آمدی و می دیدی که در این کلبه خالی، هنوز شمع یاد تو می درخشد.


شیشه ی پنجره را باران شست 

از دل من اما ...

خنده ام می گیرد، چه تمنای محالی دارم.


این روزها

ساده می خواهم بگویم هنوز هم دوستت دارم

گاهی خدا را هم

یک جور دیگر می پرستم

گاهی این دل ناماندگار بی درمان را

آهنگ یک موسیقی غمگین

بدجور هوایی می کند:


با من (با من)
بیگانه‌ای (بیگانه‌ای)
خویشم خوان و خموش (خویشم خوان و خموش )
زهرش در خون من بادا هماره نوش ....


عشق یاری در دل دارم

می‌دهد هر دم آزارم
شکوه‌ها تا بر دل دارم

می‌گریزم از رسوایی
می‌ستیزم با تنهایی
جام نوشین بر لب دارم...


پ ن 1 :  در این تیره شب های غمگین از فریدون مشیری


پ ن 2 : Someone once said: “if you want something very very very badly, set it free free free, BECAUSE it was never yours to begin with"


پ ن 3 : خنک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش    بنمـــــــــــــاند هیچش الا هوس قمار دیگر

نظرات 6 + ارسال نظر
بهار سه‌شنبه 17 آبان 1390 ساعت 20:07

سلام برادر
غمگین نبینمت!!! :(

ای خواهر پیش میاد دیگه ممنونم ازت

الهه(خدابانو) چهارشنبه 18 آبان 1390 ساعت 00:29 http://7asemaneabi.blogfa.com/

شیشه پنجره را باران شست ...از دل من اما چه کسی ینقش تو را خواهد شست...
با این شعر به ۱۷ سالگیم سفر کردم...خیلی خاطره انگیزه..
چقدر پر احساس و روانه با چاشنی غم..
پ.ن ۳ ...سرشار از نا امیدیست...
چون میگذرد غمی نیست

خوشحالم باعث خاطره انگیز ناکیت شدم بانو
اتفاقن پ ن 3 کلی امید داره قماربازه که میبره قمارو

آدرینا بانو چهارشنبه 18 آبان 1390 ساعت 21:21

گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید
شانه بالا زدنت را بی قید
و تکان دادن سر.........
یادت می یاد این شعر و؟؟....ای بابا نبینم شبات تیره و غمگین باشن وقتی هنوز هم خدا هست و بزرگه

"بله میدونم" این شعرو با لهجه ی یوسف تیموری
نمیدونم من که طرف خدا نرفتم ولی حس میکنم خودش داره اتفاقات رو برام یه طور برنامه ریزی شده پیش میبره، خدا کنه که به حال خودم رهام نکنه ...

دل پاک برادر جمعه 20 آبان 1390 ساعت 23:02

وقتی نامجو از دلت میخونه، دیگه حرفی نیست، باز هم و باز هم با تمام وجود گوش میکنم ...
مرغ شیدا بیا بیا، شاهد ناله حزینم شو
با نوایی به روز و شب، همصدای دل غمینم شو
ای صبا گر شنیده ای، راز قلب شکسته ام امشب
با پیامی به او رسان، رهگذار دل حزینم شو
لحظه ای آسمان تو بنگر چهره ارغوانی ام
با غم عشق او خزان شد نوبهار جوانی ام

بله میدونم

دل پاک برادر جمعه 20 آبان 1390 ساعت 23:13

ولی نتونستم در برابر این جمله "خدا کنه به حال خودم رهام نکنه" هیچ نگم
این خودم به که بر میگرده؟!
یعنی خودت با خودش فرق میکنه؟
رها نکرده مگه؟
یعنی بگیرتت نذاره هیچ کاری کنی؟
یا گاهی بزنه پس کلت؟
خدا کنه رها نکنه یعنی چکار کنه؟
اصن این خدا چکار میکنه؟
رها میکنه یا هی میگیره ول میکنه؟
کاری میکنه یا نمیکنه؟
خدا کنه هر طور میکنه اینطور نکنه،یک کار دیگر بکنه

خودم به قاضی برمیگرده هی میگیره ول میکنه
جوابامم جدی بود کاملن

آدرینا بانو جمعه 20 آبان 1390 ساعت 23:59

می شه یه بار دیگه از اول شمرده شمرده بگین خدا چه کار نکنه ....مدیر عامل

هر چی مدیر عاملمون بگن بانو!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد