این نکته را وقتی غنچه بودم فهمیدم :

تا لب به خنده وا نکنی گل نمی شوی

این نکته را وقتی غنچه بودم فهمیدم :

تا لب به خنده وا نکنی گل نمی شوی

حس های نگفتنی

نمیدونم براتون پیش اومده یا نه وقتی یه حسی رو با کلی ذوق کشف می کنی و با خودت فکر می کنی چرا این همه وقت به ذهنت نرسیده، و عجب حس جالبیه و ... اما وقتی برای بقیه تعریف می کنی، بدون اینکه براشون جالب باشه میگن : "آره دقیقن می فهمم! منم این حس رو مدت ها پیش داشتم! بعد اینطوری میشه و ... و دیگه جالب نیست"
اینجاست که حس می کنی دقیقن نفهمیدن حستو. نمیدونم مشکل از تبدیل حس به گفتاره یا اصولن انتقال حس های اینچنینی به دیگران خیلی مشکله و شایدم غیر ممکن، ... مخصوصن برای اونایی که هوش و درکشون بالاتره !
من این روزا یه حاله دیگه ای دارم ...
 

پ ن : ببخشید اگه دیر به روز کردم، میخواستم نسخه های قبلی خوب فروش کنند
 

آ ن : با تو حکایتی دگر این دل ما به سر کند   شب سیاه غصه را بودن تو سحر کند

نظرات 16 + ارسال نظر
آتنا یکشنبه 6 شهریور 1390 ساعت 00:05 http://giijgah.blogfa.com

عارضم به خدمتتون که اصولاً هی بنده درصدد تایید این صحبتا باید بر بیام،
و فکر نکنید که حرفی از برای گفتن ندارم ها، سخن بسیار است و زمان متاسفانه ذیق!
متقابلاً این حس رو داشتم من، دیگه شرمنده:دی

به این تاییدا یه زمانی نمره می دادن دختر! اینجا دیگه نظر واقعیتو بگو

آرمان یکشنبه 6 شهریور 1390 ساعت 00:32

می فهمم چه حالی داری.
منم قبلنا این حالو داشتم...

مرسی که یکی منو درک کرد آرمان جان

5مرگی یکشنبه 6 شهریور 1390 ساعت 01:43 http://golabetoon2.blogfa.com/8809.aspx

به نظرم بستگی به اون حس داره که چه قد عمیق و ریشه دار باشه تو ذهن و قلب آدم ....که حتی اگر هم این جوری باهاش برخورد بشه باز برات به همون اندازه تازه و جذاب باشه و بخوای هنوزم ادامه بدی به اون حس.

با نظرت موافقم 5 مرگی مهم اینه که حست از بین نره و حتی به تنهایی ام ادامه اش بدی

آدرینا بانو یکشنبه 6 شهریور 1390 ساعت 01:44

حس...خوب.....تشویق....ضد حال...همش واسم آشناس......با اون بالایی موافقم ....
یه زمانی چه حسی دات این نوشتای ته پستا...این روزا هیچی هیچ حسی نداره ....هیچی...

حس تو ذات این نوشته ها هنوزم هست فقط دریافتشون دیگه سخت شده ...

دل پاک برادر یکشنبه 6 شهریور 1390 ساعت 02:39

... باور ما نمی شود، در سر ما نمی رود، از گذر سینه ما یار دگر گذر کند ...

چه روزگاری رو با زمرمه این اشعار سپری کردیم، و چه بسا خواهیم کرد...
هر کدوم حال و هوایی و دورانی ...
همین حس ها و حال و هواش آدم رو میسازه گاهی شاید
حس های تلخ و شیرین و سختی های افکار شبانه
مثل سربازی میمونه، اگه زیر فریادهای گروهیبان کم بیاری میشی عقده ای، و اگه نه مرد میشی، مرد روزهای سخت، و شبانه های سخت تر

اونایی میفهمن که تو سربازی سختیهای طاقت فرسا تحمل کرده باشن، مگه نه قهرمان

اون روزا ما دلی داشتیم واسه بردن، جونی داشتیم واسه مردن ...

فدای تو قهرمان که کامنتات از پستای من قشنگ تره! کامنتات اینقدر بهم امید میده که پست بعدیو به امید کامنت بعدیت بذارم
چقدر با این آهنگا زندگی کردیم و جوونی یادش به خیر دلم میگیره یادش میافتم!
سربازی رو فقط من و تو میفهمیم که چقدر سختی کشیدیم

میثم یکشنبه 6 شهریور 1390 ساعت 09:09 http://www.avajeh.blogfa.com

چرا شعر مردمو خراب می کنی بلعم جان؟ "هوای تو" نه "بودن تو"!

میثم تو چه انتظاری داریا؟! من 10 ساله این آهنگو گوش ندادم همیشه هم همینطوری زمزمه کردم
والا با این نوناشون
یه سوالم داشتم ازت : "ابوموسی اشعری که بود و چه کرد؟"

3pd یکشنبه 6 شهریور 1390 ساعت 11:46

سلام!!!!
اولا بلاگتون مبارک جناب استاد!
ثانیا کلی بلاگتونو دوست می داشتم!

ثالثا چرا تازگیا با وجود اینکه نیستین، ولی احساس می کنم سوز سرد دلتنگی می وزه دورو برتون؟! (امیدوارم که اشتباه کنم!)

سودالیت یکشنبه 6 شهریور 1390 ساعت 21:16 http://www.sodalite.blogfa.com

آره دقیقن می فهمم!

می فهمم که می فهمی

دل پاک برادر دوشنبه 7 شهریور 1390 ساعت 16:52

مخلصیم قهرمان، خوشحالم که تو این نا امید بازار حرف از امید میزنی
ای کاش بیشتر بهمون میگفتن : نا امیدی گناهه. تا مثل خیلی چیزای دیگه باور میکردیم...

ناامیدی خود کفره با همه ی خبطایی که کردیم !!!

الهه(خدابانو) چهارشنبه 9 شهریور 1390 ساعت 02:21 http://7asemaneabi.blogfa.com/

نه اونا این حس رو درک نکردند...الکی میگن...

جدی؟ شما چقدر می فهمید بانو!

همیشه ناشناس شنبه 12 شهریور 1390 ساعت 08:52 http://http:/

آقای استاد و آقای دل پاک برادر،
مخلص هر دو عزیزان بوده و هستم

دوران سختی رو گذروندیم. اما با اون سختیا خوش بودیم. حالا شاید سختیای اون مدلی رو نداشته باشیم اما خوشیهایی حتی در سطح اون خوشیها هم نداریم. مشکلاتمون داره خیلی بزرگتر از اونی می شه که بشه از پسش بر اومد

اما با همه این حرفها، ته تهش یه امیدی توی دل آدم هست که می گه ممکنه آینده بهتر باشه از حال.

من سربازی نرفتم اما اونایی رو که سربازی رفتن دوست دارم. اما با آدمایی که سربازی های وحشتناک رفتند از نزدیک در تماس بودم. کاملا حرف دل پاک برادر رو می فهمم. واقعا اگه آدم دووم بیاره مرد می شه برای روزای سخت، یعنی مرد همین روزا

چقدر نوشتم!

میدونی که من تو حدس زدن خیلی ضعیفم! ولی نوشتت زیبا بود بازم بیا و زیاد تر بنویس رفیق!

3pd شنبه 12 شهریور 1390 ساعت 10:49

دقتت کردی جواب همه رو دادی جز من؟!! اصلا دیگه نظر نمی دم!

من که جوابتو داده بودم ثبت نشده ببخشید
الانم یادم رفته جوابت چی بود حالا قهر نکن بازم نظر بده

مهرو دوشنبه 14 شهریور 1390 ساعت 01:54 http://mahroopoem.blogfa.com

همیشه دیر میرسم..
به نظر من که خوب البته زیادم مهم نیس اینکه دیگرانم قبلا این حس و داشتن یا به گفته ی خودشون میفهمن تو چی میگی مهم نیست..مهم اینه که تو خودت اون حسو کشف کردی و بهش رسیدی..
خیلی چیزا گفتنی نیس همونطور که خیلی چیزا حس کردنی...
مهم حس توئه...چیزی که بهش رسیدی...گاهی وختا باید نگفت و سکوت کرد زمان خودش احساس رو منتقل میکنه.

نظر شما خعیلی ام مهمه اصلا از این به بعد تا نظر ندی پست بعدیو نمیذارم! دیدی که ایندفعه هم همین کارو کردم
کاملن هم موافقم

مهرو دوشنبه 14 شهریور 1390 ساعت 01:56

اون آ ن هم هرچند غلط غولوطه ولی دوسش دارم!قشنگه.
ابوموسی اشعری دقیقا که بود و چه کرد؟ هان؟
این مسئله را بدانم و بمیرم بهتر است یا نادانسته و جاهل از دنیا برم؟

... و خوارج ابوموسی اشعری را که مردی ساده لوح بود به حکمیت برگزیدند...
مصداق ابوموسای زمان ما را دیگر خودت بیاب

بهار پنج‌شنبه 17 شهریور 1390 ساعت 08:00

کجای قصه خوابیدی که من تو گریه بیدارم
که هر شب هورم دستاتو به آغوشم بدهکارم

آهنگ وبتون فوق العادس!!!!!!

ممنون از شما

بهار پنج‌شنبه 17 شهریور 1390 ساعت 21:48

ولی یه چیز: خنده ، غنچه و ... واسه یه ذهنِ شادِ... ولی آهنگ خیلی غمگینه
آخه چرا؟؟؟

آخه اون خنده و غنچه و ... برای خیلی سال پیشه بهار جان!
این روزا دیگه "صدایی تو جهانم نیست فقط تصویر میبینم"
راستی شما همون اسپرینگ اسکای خودمونی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد